۱۸ تیر، ۱۳۹۱

مثلن دوستانه

نمیدونست دقیقن به کدوم گوشه ی زندگیش اشاره کنه.
سرش رو به آسمان بلند کرد و بی حوصله و داغون و خسته در حالی که سرش رو تکون می داد گفت :

می بینی چه کارایی می کنی؟!؟
واقعن انتظار داری خودم اوضاع رو درست کنم؟
...


یک «آره» ی  محکم شنید!
چندثانیه بعد باران شروع به باریدن کرد
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر