نمیدونست دقیقن به کدوم گوشه ی زندگیش اشاره کنه.
سرش رو به آسمان بلند کرد و بی حوصله و داغون و خسته در حالی که سرش رو تکون می داد گفت :
می بینی چه کارایی می کنی؟!؟
واقعن انتظار داری خودم اوضاع رو درست کنم؟
...
...
یک «آره» ی محکم شنید!
چندثانیه بعد باران شروع به باریدن کرد
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر