برادر زاده ام نگاهی به دفترچه ی تلفنم می کنه و می شمره: ۱...۱۵...۱۰۰... اووووووه عمویی. تو چقدر دوستات زیادن. اینهمه دوست داری؟
لبخندی بهش می زنم و از خونه میام بیرون تا تنهاییم رو با یه نخ سیگار تقسیم کنم...
لبخندی بهش می زنم و از خونه میام بیرون تا تنهاییم رو با یه نخ سیگار تقسیم کنم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر