آدم بزرگ ها گه گاهی وقت پیدا می کنند که بشینند و به فاجعه ای که زندگی آن ها به شمار می آید فکر کنند. آن وقت بی آنکه بفهمند به حال خود گریه و زاری می کنند و مثل مگس هایی که خود را به شیشه می کوبند بی قراری می کنند، رنج می برند، تحلیل می روند، افسرده می شوند و از خودشان در مورد چرخ دنده ای که در آن گیر کرده اند سوال می کنند.
باهوش ترینشان برای خود مکتبی درست می کنن :
آه، پوچی ِ درخور ِ تحقیر ِ بورژوایی!
من از این روشن بینی ِ بزرگسالی متنفرم. واقعیت این است که آنها هنوز نمی دانند چه به سرشان آمده و ادای ِ آدم های بزرگ را در می آورند.
همه ی آدم هایی که خانواده ی من با آنها رفت و آمد دارند همین مسیر را طی کرده اند:
یک جوانی ِ در پی سود آور کردن هوش، فشردن رگ های تحصیلات همچنان که لیموترس فشرده می شود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و سپس سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آنهمه امید، به هستی یی اینچنین بیهوده منتهی شد!
آدم ها دنبال ستاره ها می گردند ولی مثل ماهی های توی تُنگ کارشان تمام شدن است.
من دوازده سال دارم. پدر و مادرم پولدار هستند و من و خواهرم هم بالقوه پولداریم...
به رغم همه ی این شانس ها و دارایی ها از خیلی وقت پیش می دانستم که مقصد نهایی همان تُنگ ماهی ست. چگونه این را می دانستم؟ ظاهرن بی اندازه باهوشم ... ولی چون میل ندارم کسی متوجه بشود و در ضمن در خانواده ای که هوش بالاترین ارزش است یک بچه ی استثنایی هرگز آرامش ندارد و هیچ وقت راحتش نمی گذارند. هرچند به هیچ وجه احساس غرور نمی کنم چون نقشی در این باهوش شدن نداشته ام...
ولی آنچه حتمی ست این است که به داخل تُنگ نخواهم رفت...
بنابراین تصمیم خودم را گرفتم:
من در 16 ژوئن آینده در روز تولد سیزده سالگی ام خودکشی خواهم کرد... جهان به کیفیتی که وجود دارد ارزش زنده ماندن را ندارد...
.....................................
بخشی از کتاب «ظرافت جوجه تیغی»
اثر موریل باربری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر