این سان که می خورد نفسم در گلو گره
وین سان که می دهد همه جا بوی نیستی
بی آنکه خوب و بد خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی
-
مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هر یک به سان جوی روان گشته ی غمی
وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی....
-
بمان ...
پ.ن:
شعر از استاد منزوی
وین سان که می دهد همه جا بوی نیستی
بی آنکه خوب و بد خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی
-
مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هر یک به سان جوی روان گشته ی غمی
وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی....
-
بمان ...
پ.ن:
شعر از استاد منزوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر