۰۵ مرداد، ۱۳۸۹

نشانه ی نبودنت

این سان که می خورد نفسم در گلو گره
وین سان که می دهد همه جا بوی نیستی
بی آنکه خوب و بد خبری از تو بشنوم
احساس می کنم که تو در شهر نیستی
-
مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هر یک به سان جوی روان گشته ی غمی
وانگه به هم رسیده و ادغام می شوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی....

-
بمان ...


پ.ن:
شعر از استاد منزوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر