۱۶ تیر، ۱۳۸۹

حرف بزن

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

من از کدام بند حکایت کنم چونی؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم
ای کوکب امید! خدا را، هدایتی

می سوزد از تموز زمان، عشق، بر سرش
نگشایی از تو سایۀ چتر حمایتی


ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی

از حسن تو، بهار طربزا، نشانه ای
وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی

« یک قصه بیش نیست غم عشق و » هر کسی
زین قصه می کند به زبانی، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی:
برق ستاره ای و شب بی نهایتی.

حسین منزوی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر